یک بستنی پریما کلاسیک خریدم. بازنکردم تا توی ماشین بخورم. میخواستم در ماشین را باز کنم که تلفنم زنگ خورد. بستنی را گذاشتم روی سقف. در حال جواب دادن، سوار شدم. روشن کردم و راه افتادم. دو چهارراه را رد کردم که یادم افتاد.
«پس بستنی کو؟!»
کیپ تا کیپ خیابان جای پارک نبود. دعای «خدایا سر جاش باشه» بر لب، در حال حرکت، شیشه را کشیدم پایین و دستم را فرستادم بالا.
خنکای دلچسبش را حس کردم. جوانی آن سمت خیابان به ماشینش تکیه داده بود و هاج و واج نگاه میکرد.