سالهاست که پای هیچ منبری نمینشینم، روضه گوش نمیدهم و لاجرم با ذکر مصیبتها هم گریه نمیکنم، برای ریا هم که شده زحمت ریختن چند قطره اشک را به خودم نمیدهم و با تعجب هایهای گریهِی دو گروه مخلصین و مزورین را میبینم و از کار این ملت در حیرتم. و نمیدانم چرا این رقت قلب را درون خویش نمییابم.
دو شب مانده به اربعین، در چندقدمی ضریح امام حسین، لابهلای فشار شدید جمعیت، خاموش سر جای خود ایستادهام، قبلاً گفته بودند که اینجا مثل مشهدالرضا نیست. هیچ نیازی به هل دادن و له کردن و شکافتن زوار برای رسیدن به ضریح نیست.
یک لایه مردمی که زیارت کرد خودکار کنار میرود و لایهی بعدی جای آن را میگیرد.
و من زائراولی، با اعتماد به این گفته، سر جای خود ایستادهام و بیهیچ تقلایی برای رسیدن، محو سقف گنبد حسینیام که گفتهاند تنها جاییست که همهی حاجات برآوردهست. تندتند، حاجتها را مابین صلواتها جا میدهم و میگویم تا چیزی از قلم نیفتد که ناگهان رخبهرخ ضریح میشوم. دستم که در میلهها قفل میشود...
چونآن گریهام میگیرد که با دست دیگر فقط اشکها را پاک میکنم.
نمیدانم این گریه از کجا آمده و اصلاً چرا دارم گریه میکنم و چرا من؟ من و گریه؟
تمام هم نمیشود. از آن گریههای بلند. که چشمها را با بازو میپوشانند. با وجودی که دلم نمیآید ضریح را رها میکنم تا جایی این آتش را خاموش کنم. در اول و دوم و حیاط اول و دوم را که رد میکنم هنوز دارم مثل بچهها گریه میکنم. پشت به بابالقبله و مقابل ضریح میایستم تا آرام شوم.
قبلتر ها گریه کردهام، برای غمی، حسرتی، آرزویی. و همه ایندنیایی.
ولی این یکی را بیشتر از همه دوست دارم، حس میکنم که با بقیه فرق دارد. این یکی هر چه بود برای حاجت و مصیبت نبود. برای این دنیا نبود. این یکی، آندنیایی بود. هماینست که دوستش داشتم و از آن لذت fبردم.
اصلا حسین جنس غمش فرق می کند....
فهمیدمت...
من هم که رفتم زیر گنبدش...
اینطور که گفتی سوز غریبی به دلم افتاده.تازه درست و راستی هوس زیارت آقا امام حسین به دلم افتاده...یعنی منم طلبیدند؟؟!!!