با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

یوسف به کنعان می‌رسد

آخر وقت اداری بود. بچه‌ها هر کدام جایی رفته بودند و من را تنها؛ توی دفتر گذاشته بودند که جواب تلفن و ارباب‌رجوع‌ها را بدهم.
دم غروبِ خلوتی بود. حوصله‌ام سر رفت و رفتم سراغ وارسی کمدها. توی یکی از قفسه‌ها کتاب «شنام»* را دیدم. هم‌این جوری برداشتم و صفحه‌ای باز کردم و سرسری خواندم که رسیدم به پانوشت‌های فصل اول...
آدم دل‌گنده‌ای هستم و از آن بغض‌پرتابل‌ها نیستم که اشکم دم مشکم باشد  و خوش‌حالم که خیر سرم، خوددارم. ولی در آن لحظات اذان مغرب، مثل مسخ‌شده‌ها زل زده بودم به راهروی خالی اداره و نهایت تلاشم را می‌کردم که قطرات اشک هم‌آن دور چشم حلقه بزند و پایین نریزد. بخوانید:
«علی‌اکبر گلزاری‌افخم» در تاریخ 1360/06/11 در ارتفاعات قراویز سرپل‌ذهاب به شهادت رسید. پیکرش یک‌سال بین نیروهای ایرانی و عراقی در قله‌ی قراویز باقی مانده بود. پدرش می‌گفت: «ده روز قبل از این‌که جنازه‌ی علی‌اکبر را به اسدآباد بیاورند، به خوابش آمده و گفته بود: بابا! خیلی خسته‌م، این پوتینا رو از پام در بیار.»
پدرش وقت خاک‌سپاری، پاهای علی‌اکبر را می‌بوسد و می‌گوید: «دیگه آروم بخواب پسرم، پوتینا رو از پات درآوردم.»


* «شنام»
خاطرات «کیانوش گلزار راغب»
نشر «سوره مهر»

نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه یکشنبه 20 بهمن 1392 ساعت 17:38

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد