آخر وقت اداری بود. بچهها هر کدام جایی رفته بودند و من را تنها؛ توی دفتر گذاشته بودند که جواب تلفن و اربابرجوعها را بدهم.
دم غروبِ خلوتی بود. حوصلهام سر رفت و رفتم سراغ وارسی کمدها. توی یکی از قفسهها کتاب «شنام»* را دیدم. هماین جوری برداشتم و صفحهای باز کردم و سرسری خواندم که رسیدم به پانوشتهای فصل اول...
آدم دلگندهای هستم و از آن بغضپرتابلها نیستم که اشکم دم مشکم باشد و خوشحالم که خیر سرم، خوددارم. ولی در آن لحظات اذان مغرب، مثل مسخشدهها زل زده بودم به راهروی خالی اداره و نهایت تلاشم را میکردم که قطرات اشک همآن دور چشم حلقه بزند و پایین نریزد. بخوانید:
«علیاکبر گلزاریافخم» در تاریخ 1360/06/11 در ارتفاعات قراویز سرپلذهاب به شهادت رسید. پیکرش یکسال بین نیروهای ایرانی و عراقی در قلهی قراویز باقی مانده بود. پدرش میگفت: «ده روز قبل از اینکه جنازهی علیاکبر را به اسدآباد بیاورند، به خوابش آمده و گفته بود: بابا! خیلی خستهم، این پوتینا رو از پام در بیار.»
پدرش وقت خاکسپاری، پاهای علیاکبر را میبوسد و میگوید: «دیگه آروم بخواب پسرم، پوتینا رو از پات درآوردم.»
* «شنام»
خاطرات «کیانوش گلزار راغب»
نشر «سوره مهر»