با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

رسوایی

دوستی تعریف می‌کرد:

برای یکی از پیرمردهای فامیل، طلب زن رفتیم شهرکرد. گوش تا گوش اتاق، پیر و جوان و زن و مرد نشسته بودند. دخترخانم آمد و به اشتباه من را دید و پسندید!
گفتم: «خواستگار، من نیستم. ایشونه.»
گفت: «نمی‌خوام!»
پرسیدیم: «چرا؟»
جواب داد: «پیره!»
به پیرمرد برخورد. «من پیرم؟»
فی‌المجلس بلند شد و جلوی چشم‌های گردشده‌ی جمعیت، دو پشتک و وارو زد.
فاتحانه برگشت سمت دختر و گفت: «حالا چی می‌گی؟»
«حالا دیگه اصلاً نمی‌خوام!»
«آخه چرا؟»
دختر جواب داد: «هم پیری، هم دیوونه‌ای!»

نظرات 2 + ارسال نظر
متین یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 22:05 http://matineman78.blogfa.com/

خیلی باحال بود

فاطمه شنبه 12 بهمن 1392 ساعت 19:29 http://www.parishaniat.blog.ir

شهرکرد؟12سال اونجازندگی کردم
وب جالبی دارین،لینک کردم
وبم نیاز به توضیح نداره!پریشانیات...
ببینین اگه پسندیدین لینک کنین
مرسی
:)

احتمالاً روستاهای شهرکرد، نمی‌دانم دقیق.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد